نظرات 8 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:52 ق.ظ http://to0otfarangi.blogsky.com

نیلوفر شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:54 ق.ظ

می خواستم همون کامنت بالایی رو بدم اما دلم نیومد! این شد اپ! می کشمتا اجی! جون من بنویس بابا!در ضمن من دانششجو شدم! گفته باشم! بعدا نکی شیرینی اش کو....یه دفعه دیگه هم از این اپا منی کامنت شبیه متن ات می ذارم! اینم گفته باشم! کجججججججججا؟٬ ماچتونو بدین بعد! اهان! حالا شد!دهه! بوس!

............................... شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:33 ق.ظ

سلام ....

سعید شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 09:42 ق.ظ http://www.yashilgez.blogsky.com

سلام وبلاگ قشنگی داری .امید وارم موفق باشی .به منم سر بزن.http://www.yashilgez.blogsky.

کریم شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:49 ب.ظ http://kybest.blogsky.com

سلام
ستاره جون از وقتی که آدرس عوض کردی ما هم به شما کم سر میزنیم هم شما به ما نه ........... دلم واسه کامنت های زیبات تنگ شده پس کجای

میشل یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ب.ظ

آخر قصه اینطوری تموم میشه که ....
ستاره بین کهکشانهای مختلف دنبال ستاره خودش میگشت که متوجه میشه شازده کوچولو با یک گل رز حرف میزنه. اون داشت نشونه های ستاره رو به گل میگفت شاید که از اون خبری داشته باشه ولی ستاره که از دور نیگاه میکرد فکر کرد که اون داره براش قصه میگه و یواشکی دور شد. چند روز بعد که شازده کوچولو از کنار ماه رد میشد دید که دو تا ستاره کنار هم نشستند و از ته دل میخندند و شادند آون یکی از ستاره ها رو شناخت بنابراین یواشکی دور شد و رفت. اون ته دلش شاد بود چون ستاره میخندید. از اون روز به بعد دیگه نه کسی شازده کوچولو رو دیده و نه خبری در موردش شنیده .حتی اون گل سرخ هم خشکیده.

[ بدون نام ] یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:12 ب.ظ

جلل خالق عجب قصه سوزناکی شد بابا . ای ول

[ بدون نام ] دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:00 ب.ظ

این یک داستان طنز هست.
سعی کن دقیق بخونیش.
ای ول هم خودتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد