نمی دونم باید سلام بدم یا نه اولش خیال می کردم که خیلی وقته آپ نکردم خیلی وقته به دوستام دوستایی که تو این دنیای مجازی اونقدر بهشون علاقمندم که بعضی اوقات حس می کنم قلبم می خواد از لای این خطوطی که همیشه بیزی می زنه رد شه و خودشو تالاپی پرت کنه تودله طرفه مقابلم .سر نزدم نمی دونم چی شده امروز وقتی وبلاگه دو تا از دوستای خیلی نازمو خوندم تازه متوجه شدم که ای دله بی خبر بابا بین دوستام چه خبره و من تو لاکه خودم اسیر برام دلدادگی اون دو تا مثله حبابه رویایی شد که هر لحظه ممکنه با بی احتیاطی یکی از اون دوتا اون حباب خوشگل بترکه و بعدشم که ............ بگذریم
یه مدت نبودم نمی دونم چرا نبودم دروغش شاید وقت نداشتم راستش حال نداشتم انگار دنیا مفهومش رو برام از دست داده یه جورایی هیچی برام مهم نیست اگه همین الان بیان بگن تا ۱۰ دقیقه دیگه می میری تنها کاری که بکنم یه وصیتنامه ۵ دقیقه ای بنویسم و ۵ دقیقه بعدشم با دوستام وداع کنم تا خاطره برره ای بعده مرگم داشته باشند بگن یا شایدم اونقدر از شنیدن این خبر خوشحال بشم که ۱۰ دقیقه وقتم مثل این همه سال عمری که هدر دادم دود شه بره هوا و الوداع .
حس قشنگه خوشبختی
یه روز صبح که از خواب پا می شی می بینی همه چی فرق کرده زندگی همچین یه جورایی انگار بهت لبخند می زنه نگاهه مهربونشو می تونی تا عمقه وجودت حس کنی خیلی هیجان انگیز به نظر می رسه اولش باورت نمی شه و بی خیال این فکرا می شی و می ری دستشویی که دست و روتو بشوئی تو آینه که نگاه می کنی احساس می کنی زیادم زشت نیستی بعد فکر می کنی اگه یه کم رو پوستت کار کنی و مثله عجوزه های سیندرلا شده یکم براقش کنی هههههی یه ۱۰۰۰ کیلویی می یاد رو قیافت و واسه خودت خانومی می شی ماشاالله تو همین فکرایی که با یه انرژی مضاعف خمیر دندونو رو مسواکت می ذاری همین که می خوای ببری طرفه دهنت با دندونای ردیف سفیدت بر خورد می کنی و یه ابرویی بالا می ندازی و به خودت می گی ای ول بابا دودونا رو تازه یاد دندونای خراب خورابه دوستت می افتی که وقتی بهت می خنده بهت حالت تهوع دست می ده و احساس می کنی که آدم مرتب و تر تمیزی تشریف داری تازه بعد کلی عملیات کماندویی و نونجویی حاضر شدن از خونه که می زنی بیرون می بینی یوهو اتوبوس نگه داشته و تو از فرط خوشحالی همچین بال بال زنان به سمتش می ری و سوار می شی اونوقته که خوشحالیت با یه ردیف صندلی خالی که بهت چشمک می زنه کامل می شه و تو احساس می کنی که در زیر سایه مقدس پرچم عجب عجب زندگی مرفهی داری .رو صندلی تازه لم دادی و احساسه خوشبختی می کنی که از شانست اتوبوس زود به مقصد می رسه و تو باید از کاخ آرزوهات بپری پائین و بری دنباله سرنوشتت تازه وقتی از اتوبوس پیاده می شی و میبینی که تنها اتوبوسه به سمته مقصدت رفته و توباید پیاده تشریفتو ببری فقط این فکر تو رو خوشبخت نگه می داره که دکترا شب تا صبح و بالعکس تو تلویزیون و رسانه های دیگه توصیه اکید می کنن که روزانه نیم ساعت پیاده روی واسه قلب ضروریه به خاطر همین شروع می کنی به قدم زدن و چنان محیطه اطرافتو خیابونهای اطرافتو رمانتیکو و رویایی می بینی که بی اختیار حس می کنی داری تو جزیزه پرنس ادوارد قدم می زنی ولی حیفه که بوقه ممتد اسبهای وحشی تو رو به یاد ساعتت می اندازه که اگه مسیر نیم ساعت رو در ۱۰ دقیقه نری تاخیر می خوری سه پیچ .واسه همین شروع می کنی مثله اسب تند تند راه رفتن البته  به خاطر صرفه جویی در اقتصاد مملکت و آلودگی هوا .یه دفعست که درد شدیدی توی ساقهای پات می پیچه و تو حس می کنی تمام عضله های پاهات اعثصاب عمومی کردن و دیگه نمی خوان چرخه اقتصاد پاهات بچرخه و تو قدم از قدم بر داری .به ساعتت نگاه می کنی ۵ دقیقه زمان داری و یه خلوار راه که ماشینم توش پر نمی زنه واسه همین بی اعتنا به پاهات می شی و با تمام دردی که تو پاهات داری بازم به سرعت چرخه اقتصاد پاهاتو می چرخونی بی توجه به قشر اسیب پذیر پاهات که دارن اون زیر له می شن کم کم همه اونهایی که ازت عبور کرده بودن رد می کنی آروم آروم به مقصد میرسی دلت می خواد زودتر برسی از نگهبانی که رد می شی اونقدر زیر نگاههای سنگین حراست له شدی که بزور ولی با سرعت هنوز داری می ری ولی یه دفعه مغزت بهت می گه هی تو که ایرادی نداری غلط کردن کاملا ریلکس باش و با این فرمان یاد ساقهای آسیب خوردم می افتم و از سرعت قدم هام تا حد قدم زدن کم می کنم .حالا آرومی از هفت خوان رستم گذشتی و گلهای قرمز آتشین مسیرت بدجوری مستت کردن و حالی به حولی شدی .وقتی وارد ساختمون می شی همکارت می گه دیشب کلی مهمون داشته و داره از خستگی می میره و تو بعد کلی همدردی باهاش پیشه خودت احساسه خوشبختی می کنی که هنوز زیر بار مسئولیتهایی این چنینی نرفتی تو این فکرایی که به در بسته اطاقت می رسی و برای اولین بار در اطاقو قبل از دیگران خودت باز می کنی اصلا حسه جالبی نداره ولی خوب وقتی تصمیم گرفتی دنیا به روت بخنده هر اتفاق ساده ای باید باید برات جالب باشه به سمت پنجره ها می ری و پرده کرکره ای صد سال نشستشو کنار می زنی و پنجر ه رو تا آخر باز می کنی و یه نفس عمیق تو آلودگی مطلق می کشی و با چند تا سرفه می یای می تمرگی سر جات امید به آینده نمی زاره از صندلی نامناسبت ناراضی باشی تازه وقتی میبینی پرونده هایی رو که روز قبل با کلی زحمت مرتبشون کردی روی میز کارت ولو شدن و بهت دهن کج می کنن می خوای یکم دلخور شی ولی برات زیاد مهم نیست آخه خوب می دونی باید با این چیزها کنار بیای در ظاهر کاملا بی تفاوت پرونده رو جمع می کنی و می ذاری سر جای امنش و می تمرگی .چند دقیقه بعد یکی از همکارات که فکر می کنی آدم بدی نیست می یاد تو و تومی بینی مثله همیشه شاد نیست تازه متوجه رنگه عشقه پیرهنه زیر کت و شلوار شیکش می شی و قبل از اینکه چیزی بپرسی اون رفته تو اطاق رئیس و تو فقط کلمه های الله رحمت رو از تو حرفهای زبان اصلیشون می فهمی ولی همین کافیه که نخ بیاد دستت واسه همین وقتی رومیز کارت شروع به پر کردن برگ مرخصی می کنه تو فرصت داری سوالاتو با اطلاع قبلی بپرسی و تازه متوجه می شی مادربزرگش که ۱۷ روز پیش تصادف کرده بوده دیشب فوت کرده و دلت واسش می سوزه ولی تو دلت خودتو آدم خوشبختی احساس می کنی که دیشب کسی از اقوامت نمرده و تو راحت کپه مرگتو گذاشتی صدای ماشینهای سنگین کارخانه واست سنگینه حس می کنی نمی دونی از دستشون چیکار کنی بعد به خودت می گی اگه اون ماشینهای بزرگ نبودن چی می شد اینجا فقط باید صحبتهای زبان اصلی می شینیدی اینطوری لااقل یه همصدای دیگه هم هست که تو زبونشو می فهمی .نمی دونم با این همه خوشی چرا دیگه ما نباید احساسه خوشبختی بکنیم به چهارچوب خاک گرفته و کثیف پنجره نگاه می کنم و به پرچمی که در گوشه راست تصویر پنجرم استوار ایستاده و با هر بادملایمی ستونش می لرزه نگاه می کنم از اون فاصله کاملا می تونم الله های دورشو دونه دونه بشمرم ولی باد نمی ذارهو از دستم در می ره . تو باد عجب رقصه قشنگی داره یاد رقصه زیبای آذری که اونقدر شیفتشی می افتی و بی اختیار به این فکر می کنی که چرا نباید احساسه خوشبختی کنی .
حرفهای خودم برای خودم عجیب به نظر می رسه ولی تو احساسه خوشبختی بکن که هنوز اونقدر جون داری که همین یه روزم روزه بگیری و وسط روز شهید نشدی .
امسال ماه روزه برام مثله یه کابوس بود هر سال اونقدر ذوق و شوق داشتم که غیر قابل باور ولی مدتی که نمی دونم چرا طاقته روزه گرفتنم خدا ازم گرفته انگار چون خلقم کرده از روی ناچاری منم قاطی آدما کرده که پس فردا گله نکنم . نمی دونم چی شدم .
مدتی اصلا آرایش نمی کنم و این باعث شده که احساسه بدی داشته باشم همیشه آرایش بهم آرامش یه جور اعتماد بنفس یه جور شیطنت و انرژی می داد نمی دونم چرا ولی می داد  یک ماهی می شه که ترکش کردم ولی روحیم از بین رفته اعتماد بنفسم کمتر شده واسه همین کمی بدخلق شدم حوصله هیچ کدوم از دوستای گذشتمو ندارم اگه مجبور نبودم با دنیای بیرون ارتباطمو قطع می کردم و خودمو محدود می کردم به کار و خونه ولی نمی شه یکی هست که نمی ذاره حوصله هیچ کاری رو ندارم ولی اونقدر دوروبریهام ازم انتظار دارن که مجبورم بی خیال دپ مپ بشمو فقط فعالیت کنم اونم فقط به خاطر دیگران چون به حاله خودم ولم کنن بی خیال دنیا می شم و ............
دلم گرفته نگرانم هراسانم از چی نمی دونم !!!